شهید عیسی خدری
سال شصت و یک، ‌من و آقای خدری از سوی ستاد مشترک سپاه برای طی دوره ی فرماندهی ستاد به تهران اعزام شده بودیم. یک روز که با اتوبوس واحد از نماز جمعه به طرف اقامتگاه بر می گشتیم، ‌بر اثر بمب گذاری منافقین در داخل اتوبوس حامل نمازگزاران، اتوبوس منفجر شد. شدت انفجار به اندازه ای بود که اتوبوس از وسط دو نیم شد و تعداد بسیاری از نمازگزاران شهید یا مجروح شدند. آقای خدری نیز که بر اثر انفجار به بیرون پرتاب شده و سرتاسر بدنش زخمی و پر از ترکش شده بود، ‌با شتاب و هشیاری عجیبی از جا برخاست و به کمک زنان و کودکان مجروح شتافت. در همان حال که فریاد وشیون مجروحین به آسمان می رفت، از لابه لای شعله های آتش و دود،‌ چندین نارنجک تفنگی را دیدم که در امتداد پیاده روی خیابان دانشگاه، تا چند قدمی پمپ بنزینی که در آن نزدیکی وجود داشت، ‌افتاده بود. در یک آن متوجه نقشه منافقین شدم و دانستم که هدف از گذردن نارنجک ها در مسیر اتوبوس شعله ور، ‌انفجار تأسیسات پمپ بنزین است. لذا با چند فریاد متوالی آقای خدری را متوجه خطر کرده و در جریان وضعیت قرار دادم. او که می دانست با رسیدن شعله های آتش به نارنجک ها، انفجارهای مهیبی رخ خواهد داد. و علاوه بر تخریب پمپ بنزین و ساختمان های مجاور، جان صدها رهگذر به خطر می افتد، ‌در عین حال که از زخم هایش خون جاری بود، ‌از کنار زخمی ها برخاست و نارنجک ها را یک به یک از حریم مردم و پمپ بنزین دور کرد و با آن عمل شجاعت آمیز‌، مردمی را که حیران و بلاتکلیف به آن صحنه می نگریستند، ‌به تحسین و آفرین واداشت.
مرحله ی اول عملیات کربلای پنج بود. در قسمت جنوبی سه راهی مرگ، آتش دوشکای دشمن امان بچه ها را بریده بود. هر گروه یا دسته ای که می رفت تا به خط نزدیک شود،‌ توسط دوشکاچی زده می شد. آقای خدری که از سماجت و اتش یکریز دوشکا روی بچه های ما به ستوه آمده بود، ‌در حالی که به همه ی سنگرهای خودی سر می زد، بر روی دشمن آتش می ریخت و با صدای بلند فریاد می زد: «دو تا داوطلب می خواهم که آتش دوشکا را خاموش کند.»
برادر منصور ندیم که فرمانده ی دسته بود، ‌به اتفاق همسنگرش داوطلب این کار شد. آقای خدری که از این تمایل آگاهانه خرسند شده بود، در حین رفتن به آنان گفت: «و جعلنا یادتان نرود.»
اما برادر ندیم هنوز به دوشکا نرسیده بود که او نیز به دست دوشکاچی پرپر شد و افتخار شهادت یافت. آقای خدری دیگر نتوانست تاب بیاورد وخودش به سوی دوشکا خیز برداشت.
قبل از عملیات خرمشهر در منطقه ی جفیر مستقر بودیم. یک روز خبر دادند که تعدادی از نیروهای عراقی به استعداد یک گردان، قصد تسلیم شدن و پیوستن به ما را دارند.
من و آقای خدری به اتفاق جمعی دیگر از رزمندگان، سنگرها را ترک کرده و آماده شدیم تا دشمن را به اسارت درآوریم. از دور، ‌عراقی ها را دیدیم که پیراهن های سفید را از تن درآورده و بر روی لوله هایی بالای سر گرفته و به ما نزدیک می شوند. با خوشحالی خود را آماده ی پذیرایی و استقبال از این گردان پناهنده کرده بودیم که یکباره متوجه شدیم زیر پیراهن ها را به کناری انداخته و اسلحه هایشان را که در ابتدا گمان می کردیم لوله یا چوب است، ‌به دست گرفته و به ما حمله ورشدند. آتش گلوله های بی امان دشمن به اندازه ای شدید و ناگهانی وبد که برای چند لحظه ی کوتاه توان عملیات از ما سلب شد. اما به سرعت وضعیت را درک کرده و به مقابله پرداختیم. در آن شرایط آقای خدری از کسانی بود که باعث تقویت روحیه و آرامش مجدد گروه ما شد و با استفاده از انواع تاکتیک ها و تکنیک های زمینی‌، به گونه ای درصدد پاسخ به آتش دشمن برآمد که نه تنها حیله ی آنها موثر واقع نشد، ‌بلکه با کمترین تلفات توانستیم گروه را به خاکریزهای خودی برسانیم و از آن مهلکه نجات پیدا کنیم. آن روز‌، آقای خدری باعث شد تا نیروهای سلحشور ما از این ترفند ناجوانمردانه جان به سلامت ببرند.
در آن شب هولناک که شلمچه در خاک و خون نفس می کشید، ‌آقای خدری را دیدم که بالای خاکریز روبروی سنگرهای دشمن ایستاده و در حالی که اسلحه را به دست گرفته بود، ‌مانند شجاعان صدر اسلام رجز می خواند. رجز او اگر چه به لهجه ی سیستانی بود و برای عراقی ها نامفهوم می نمود، ‌اما آنچنان با هیبت و مردانه در حین تیراندازی رجز می خواند که از تحکم و قدرت فریاد او نیروهای خودی توان می گرفتند و عراقی ها درسنگرهایشان میخکوب می شدند.
قرار نبود آقای خدری در عملیات حضور یابد. زیرا فرماندهان رده ی بالا اصرار داشتند که از کارآیی ایشان در تشکیلات ستادی استفاده شود. اما خواهش او برای حضورش در خط یک، ‌برادر فارسی را ناچار به قبول درخواست کرد. آن شب تعدد نفرات دشمن، ‌آشنایی با منطقه و حجم بسیار گسترده ی آتش ادوات آنها بر روی مواضع ما، ‌وضعیت وخیمی ایجاد کرده بود. اما آقای خدری بدون واهمه در همه جا حضور می یافت و شجاعانه می جنگید. نیمه های شب بود که ایشان نزد من آمد و چون مهماتش تمام شده بود، ‌بدون این که احساس کند در نبردی نابرابر با دشمن سراپا مسلح قرار گرفته، ‌با همان خنده ی همیشگی اش اسلحه ی کلاش مرا طلب کرد. به او گفتم، حسین جان! این تفنگ انفرادی من است و دشمن هم از سه طرف ما را محاصره کرده. چطور می توانم سلاحم را از خودم جدا کنم؟»
دوباره خنده ای زد و چون باد، از کنارم گذشت.
چند دقیقه بعد، ‌او را دیدم که با تیرباری که به دست آورده بود، صفوف دشمن را از هم می شکافت. در حالی که آتش دشمن را پاسخ می دادم، به ایشان فکر می کردم که از فرماندهان گردان بود. وظیفه اش هدایت عملیات بود نه جنگیدن. اما او خیال دیگری در سر می پرورانید که ما از آن غافل بودیم.
غلامحسن خدری و عیسی خدری از جمله نفراتی بودند که شانه به شانه ی یکدیگر می جنگیدند. حدود ساعت دوازده شب در لابه لای صداهای خمپاره و توپ و تفنگ، آقای عیسی خدری با آواز بلند درخواست پارچه و وسایل پانسمان کرد. اما خبر شهادت غلامحسن را از ما پنهان داشت. با وجودی که فاصله ی ما با آن دو بزرگوار، ‌کمتر از دو متر بود. به علت تاریکی و اجرای آتش شدید دشمن، نتوانستیم از توفیق شهادت ایشان با خبر شویم. در آن جهنم دود و گلوله که از تمام شدن مهمات رنج می بردیم، ‌آقای عیسی خدری از تیرهای جمع آوری شده ای که رزمنده ها در داخل کانال پیدا می کردند وبه او می رساندند، ‌برای انهدام دشمن استفاده می کرد. شدت تهاجم دشمن به اندازه ای بود که همه ی راه ها را سوی خود بسته می دیدیم. حتی تعدادی از عراقی ها که از وضعیت ما آگاه شده بودند، ‌خود را بالای خاکریز رسانده و اقدام به تیراندازی مستقیم می کردند که با آتش تیر بار و آرپی جی فرمانده ی شجاع ما آقای خدری به عقب رانده شده و یا نابود شدند. آن شب آقای خدری تا سپیده ی صبح، ‌جانانه جنگید و اندازه ی یک گروهان در مواضع مختلف به آتش پرحجم عراقی ها جواب داد و دشمن را زمینگیر کرد. خبر رسید دشمن، عقبه ی ما را قیچی کرده و دارد جلو می آید. آقای خدری که از هوش و تدبیر بالایی برخوردار بود، ‌با شنیدن این خبر یک گروه پنج نفری را برگزید و از ورودی شیار، ‌حدود پنجاه متر به عقب کشید و در همان مسیر در سنگری که داخل کانال از عراقی به جا مانده بود، استتار کرد. آن گاه به ما دستور داد: «شلیک نکنید و گوش به دستور باشید تا اگر محاصره ی نیروهای ما قعط شد، ‌از وجود شما استفاده شود.»
با محاصره ی کامل شیارها و بریدگی های کانال ماهی توسط عراقی ها، صدای آقای خدری را شنیدم که می فرمود: «بچه ها در محاصره هستند. شلیک نکنید.»
ایشان با قامت رشید و شجاعت کم نظیر، تیر بار به دست گرفته بود از روبرو در حالی که تکبیر می گفت و رجز می خواند، آنچنان نیروهای دشمن را دور می کرد و به پیش می رفت که ما نیز به وجد آمده، سنگر اختفا را ترک کردیم و به دنبال او با اسلحه ی کلاش، ‌نیروهای وحشت زده ی عراقی را به رگبار بستیم. آقای خدری در آن شب که چند ساعت قبل از شهادت ایشان بود، آن قدر مردانه جنگید که زنجیره ی محاصره ی گردان ما گسسته شد و بچه ها توانستند حدود دوازده ساعت بدون مهمات در برابر سیل نیروهای تا بن دندان مسلح دشمن مقاومت کنند.
تیمی که به فرماندهی آقای خدری عقب رفته بود تا محاصره را بشکند، ‌هر لحظه درخواست ارسال مهمات می کرد. یادم است حاج آقا فارسی یک قبضه نارنجک پیدا کرد و به من داد و گفت: «حمید! این را نگه دار تا اگر عراقی ها خواستند ما را اسیر کنند، ‌خود را با همین نارنجک از بین ببریم.»
اما نیروهای فداکار ما آنقدر پشت بیسیم در ارسال مهمات اصرار کردند که حاج آقا گفت: «این نارنجک را هم با دیگر مهمات برای آنها بفرستید. حالا هر چه می خواهد بشود.»
آقای خدری که با یک تیم نیرو درصدد شکستن محاصره بود، ‌با دانش نظامی ویژه ای، ‌نیروهای اندک خود را در جاهای حساس چیده بود و ضمن توجیه آنها خودش به تنهایی وارد عمل شده بود تا همه ی توان خود را وقف رهایی گردان از تگنا کند. پس از مدتی که در زیر دندان های فشار دشمن به سر می بردیم و از همه چیز قطع امید کرده بودیم، ‌یکباره متوجه شدیم که از اجرای آتش دشمن کاسته شده و آقای خدری محاصره را در هم شکسته است.
ایشان در حالی که از بس آرپی جی زده بود، گوش هایش نمی شنید، تعریف می کرد: «در زیر آتش سنگین دشمن و در حالی که محاصره ی ما کامل می شد، ‌یک فرمانده ی عراقی از سنگرش برخاست تا نیروهایش را به طرف کانال هدایت کند. به محض برخاستن او، ‌آنچنان با آرپی جی به میان شکمش زدم که تکه تکه شد. باکشته شدن فرمانده عراقی نیروهایش از لایه های کانال بیرون ریخته و آرایش خود را از دست دادند و در آن سردر گمی نیرو، ‌همه ی آنها را با تیربار زدم و آنقدر از نیروی دشمن تلف کردم که محاصره ی ما شکسته شد.»
آن شب آقای خدری با شجاعت کم نظیرش سند نجات ما را امضاء کرد تا بار دیگر گردان 409 را سرافراز ببینیم. (1)

پی نوشت ها :

1- خنده بر خون صص102و 101 ، ‌143، ‌159-158، ‌164، ‌165-166، ‌168-169، ‌172-173، ‌188-189

منبع مقاله :
شیخ رضایی، حسین؛ کرباسی زاده، امیراحسان؛ (1391)، آشنایی با فلسفه ی علم، تهران، انتشارات هرمس، چاپ اول